نيستان در نيستان داغداري بلور اشک و آه و سوگواري

 غزل عاشقي محمدجواد غفورزاده شفق
در شکنج زلف جانان، پيچ و تاب من تويي
ماه کوچک در طواف آفتاب من تويي
شرط ايثار و وفا هرگز به سن و سال نيست
کودک شش ماهه من، هم رکاب من تويي
موج «هَل مِن ناصِر»م پيچيده در گوش زمان
آن که در گهواره مي گويد جواب من تويي
با لب خشکيده «سُبحان اَلّذي اَسري» بخوان
اي کمان ابروي من «قوسين وقاب» من تويي
خطبه خون و شهادت داشت هفتاد و دو فصل
آخرين فصل دعاي مستجاب من تويي
يک غزل در عاشقي گفتم که عالمگير شد
اي غزال آسماني بيت ناب من تويي
بهترين ها را به گلچين داده ام در کربلا
شاهد زيباي حسن انتخاب من تويي
دامن قنداقه ات سبز است و چشمانت سياه
پرچم سرخ و سپيد انقلاب من تويي
گرچه هرگل را بود بويي ولي در اين چمن
بين هفتاد و دو گل عطر گلاب من تويي
برده آرام و قرارت را عطش اما هنوز
مايه آرامش قلب رباب من تويي
حاجت اتمام حجت نيست در اين ظهر داغ
غنچه خاموش من فصل الخطاب من تويي
پرده بردار از شهادت، اي بهشت آرزو!
جلوه ناب جمال بي حجاب من تويي
خواب ديدم ماهي لب تشنه در غرقاب خون
اي گلويت رنگ، گل تعبير خواب من تويي
با زبان تشنه احساس مرا فرياد کن
راستي وقت غروب است از «شفق» هم ياد کن
***
رفتي و بهار خيمه را دي  کردي
تمرين شهامت و وفا، کي کردي؟
اي غيرت مردي و شرف مي بينم
شش ماهه تمام راه را طي کردي
مجنون تر از ليلاي محزون بهروز سپيدنامه
علم بر دوش او مجنون تر از ليلاي محزون است
پريشان تر زباد و گيسوان بيد مجنون است
به سوي آب مي تازد، به سوي تشنه تر گشتن
به سوي منزل آخر، که پشت وادي خون است
کف دستي زآب آورد بالا در ميانش ديد
نگين تشنه پيغمبري که فخر گردون است
به آب افزوده شد آبي که در کف داشت از آن روز
پريشان لبش اروند و بهمن شير و کارون است
گرفته در بغل چون جان شيرين مشک و مي تازد
به زير بارش تيري که از اندازه بيرون است
به سقا گفت مولا با دلي خونين تر از فرياد
نمي داني برادر بعد تو احوال من چون است
شکسته از غمت جام من اي قد قامت مستي
دلم اي جوهر هستي چو چشمت غرق در خون است
و سقا گفت از شرم است نه از جويبار و خون
اگر روي من اي خورشيد عالم تاب گلگون است
حسين آرام مي بوسد نگاه بي فروغي را
که زهرا تا قيامت از وفاداريش ممنون است
يک فوج ابراهيم در آتش الهام ياوري
سري بر نيزه مي خندد و دشتي سرخ و خون آلود
غروري منتشر از خاک ما تا اوج نامحدود
نگاه بي نياز کودکي شش ماهه اما مرد
و آن سوتر نشسته غرق موج بي نيازي رود
گلستاني پر از يک فوج ابراهيم در آتش
و روي خاک، درمانده تمام جبهه نمرود
هنوز از دشت مي خيزد صداي عاشقان، گويا
که گاه وصل نزديک است، آي اي زندگي بدرود
و دستان ظريف بچه ها در خويش افسرده است
جواب پرسش «انسان چگونه بايد آيا بود»
و اين تصوير رويايي فقط يک چيز کم دارد
زني دردآشنا با بانگ «زيبا بود، زيبا بود»
چند دوبيتي غلامرضا کاج:
نيستان در نيستان داغداري
بلور اشک و آه و سوگواري
سري بر نيزه و آهي به سينه
برايم مانده تنها يادگاري
سيدحبيب نظاري:
به نيزه مي کشد دائم سرش را
دل از برگ گل نازک ترش را
به بوي لاله، گنجشک غريبي
تبرک مي کند بال و پرش را
***
هميشه با دو چشمت عالمي داشت
کجا مثل نگاهت همدمي داشت
امام عشق، آن ظهر عطشناک
به دستانت نياز مبرمي داشت
***
برادر با برادر دست مي داد
براي بار آخر دست مي داد
چه احساس قشنگي ظهر آن روز
به عباس دلاور دست مي داد
***
دعا کن قسمتم اندوه باشه
غم من يک غم بشکوه باشه
دعا کن تا نريزد شانه هايم
دلم يک عمه زينب کوه باشه
***
دوباره دسته دسته سوگواري
محرم، جمعه، باران، بيقراري
خدا، تا برنگشتي کاش مي داد
به ما يک عمه زينب بردباري
***
عطش را با نگاه آورده بودند
ولي سرشار آه آورده بودند
تمام کودکان تشنه آن روز
به دست تو پناه آورده بودند
***
مي من! باده من! مستي من!
فداي تو تمام هستي من
دل چشم انتظار کودکان را
مبادا بشکند بي دستي من
***
چه يکدست و مرتب بود باران
دلي از غم لبالب بود باران
رها، يکريز، بااحساس، انگار
دو قطره اشک زينب بود باران
عليرضا حاتمي:
دلامون دلخوش اون نيم نگاهه
نگاهت واسه ما پشت و پناهه
من و اصغر، رقيه، با تو شاديم
عموجون بي تو دنيامون سياهه
محمدحسين انصاري نژاد:
تو و مشک و دو چشم تر اباالفضل(ع)
و نخلستاني از خنجر اباالفضل(ع)
فرات از شرم چکه چکه شد آب
پس از دستان آب آور اباالفضل(ع)
***
عموي لاله ها بي تاب برگرد
فداي قامتت سيراب برگرد
جلوتر شب پرستان در کمينند
نمي خواهيم بي تو آب، برگرد
عبدالرحيم سعيدي راد:
نگاه نازنينت کربلايي
لبانت قاري «قالو بلي»يي
به خواهر گفتي از بالاي نيزه:
رسيد اي واي هنگام جدايي!
رضا يزداني
عطش، آتش، غم کرب و بلايت
فقط يک گوشه اي از ماجرايت
خدا قسمت کند آتش بگيرد
دل من هم شبيه خيمه هايت
عليرضا قزوه
دلم درياچه غم شد دوباره
قد آيينه ها خم شد دوباره
صداي سنج و دمام اومد از دور
بخون اي دل محرم شد دوباره
کريم رجب زاده
دلم درياچه غم شد دوباره
قد آيينه ها خم شد دوباره
صداي سنج و دمام اومد از دور
بخون اي دل محرم شد دوباره
کريم رجب زاده
عموي مهربان من کجايي؟
الهي بشکند دست جدايي
بيا با تشنگي هامان بسازيم
عموجون آب يعني بي وفايي!
اميرعلي مصدق
دو چشمم مثل باران اشک مي ريخت
دلم بر حال چشمم رشک مي ريخت
الهي، علقمه خون مي شدي، خون
دمي که آبروي مشک مي ريخت
نذر قمر بني هاشم سيدضياءالدين شفيعي
مرگ و مشک و ماه
مشک تشنه
ماه تشنه
خيمه گاه تشنه تر
ماه از ميان نخل هاي شرمگين گذشت
چشم هاي مست مرگ
مشک و ماه را به آب داد
چشم هاي خويش را به آفتاب
مرگ
همچنان به مشک خيره مانده بود
تيري از کمان پريد
مشک مُرد و
ماه تشنه جان سپرد
خيمه گاه، بغض کودکان خويش را
به آسمان سپرد
مرگ مانده بود و
ماه مي گذشت
شط -هنوز تا هميشه-
رو سياه مي گذشت
داغي غريب علي محمد مؤدب
بر دست هاي نور
تا ابرهاي دور
تا آسمان هفتم، تا عرش
تشييع شد
داغي غريب قلب مرا
و قلوه سنگ هاي تقلا را
در هرچه هرچه هرچه فلاخن
سيماب مي کند
هرچند از خاک خونت دريغ شد
تا روز انتقام، تا روز واپسين
فواره گلوي تو کوثر را
بانوي آب هاي روان را
بي تاب مي کند
Tags: ,

About author

Curabitur at est vel odio aliquam fermentum in vel tortor. Aliquam eget laoreet metus. Quisque auctor dolor fermentum nisi imperdiet vel placerat purus convallis.

0 نظرات

Leave a Reply